دو نفر به اسم علی و مهدی با هم رفاقتی دیرینه داشتند
تا جایی كه مـــردم فكر می كردند این دو نفر با هم برادرند.
روزی روزگاری مهدی نقشه گنجی رو به علی نشان داد و با هم تصمیم گرفتند كه به دنبال گنج بروند.
یك روز علی و مهدی از خانواده شان خداحافظی كردن و رفتن.

علی نقشه ای در سر داشت كه وقتی به گنج دست پیدا كرد مهدی رو از سر راهش
برداره و اونو بكشه.بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند و علــی طبق نقشه ای كه
در سر داشت مهدی را كشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.



با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد.
ولی زن مهدی كه فهمیده بود مهدی به دست علی كشته شد با نا امیدی به شهر
مهاجرت كرد و بعد از ادامه تحصیل در یك بیمارستانی به پرستاری مشغول شد.

بعد از چند سال كه آبها از آسیاب افتـاد علـی به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و
اونجا بستری میشه اتفاقا زن مهدی هم توی همون بیمارستان كار میكرد كه یكدفعه دید
علی توی یكی از اتاق ها بستری شد.



رفت توی اتاق و مطمئن شد كه اونی كه بستری هست همون كسی هست
كه شوهرش رو كشت.اینجـــا بـــــود كه زن مهــــدی به فكر انتقـــــام افتــــاد.

از اتاق بیرون رفت و یك سرنگ پر بنزین كرد و آمد خودش را پرستار
كشیك معرفی كرد و سرنگ پر از بنـــزین را در بدن علی خالی كرد.



بعد از چند ثانیه حال علی بد شد و عرق می كرد در این لحظه زن مهدی خودش رو
معرفی كرد و به علی گفت كه تو همسرم رو كشتی و حـــالا من انتقام همسرم رو
ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق كردم.
در این لحظه علی از روی تخت پایین اومد زن مهدی فرار كرد و علی به دنبالش میدوید
و با چاقویی كه در دست داشت میخواست زن مهدی رو هم بكشه.

زن مهـــدی بعد از پاییـن رفتـن پله ها به بن بست رسیـد و دیگه راه فــــرار نداشت.
علــی از راه رسید و با چاقویی كه در دست داشت زن مهدی رو تهدید به مرگ كرد.
زن مهدی كه دیگه راه فرار نداشت و تسلیم شد و روی زانوهاش افتاد و به علی گفت منو بكش!



علی نامرد هم دستان خود را بالا برد و میخواست چاقو را در قلب زن مهدی فرو كند زن
مهدی چشمان خود را بست و علی دستان خود را رها كرد ولی ناگهان در فاصله بسیار
كم از قلب آن زن،علی از حركت ایستاد.
زن مهدی چشمان خود را باز كردودید علی ازحركت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست.

ازش پرسید كه چرا نمیزنی؟؟
علی گفت بنزینم تمام شد!!!